شــــاعـر بی پــول
يک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت:
من همين حالا سی تومن پول احتياج دارم.اخوان جواب داد: من پولم کجا بود؟
برو خدا روزی ات را جای ديگری حواله کند.
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد.
اخوان گفت اين پول چيه؟ تو که پول نداشتی.
نصرت رحمانی گفت:
از دم در؛پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.
چون بيش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگير؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت!
ضمنا،اين خودکار هم توی پالتوت بود
ميرسونمت
يک شب که باران شديدی ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد: چرا اينقدر عجله داری؟
شاملو گفت: می ترسم به آخرين اتوبوس نرسم.
پرويز شاپور گفت: من ميرسونمت.شاملو پرسيد: مگه ماشين داری؟ شاپور گفت: نه ! اما چتر دارم
مراعات همسر
همسر حميد مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:
حميد بيماری قلبی دارد.لطفا مراعات کنيد و بيـــرون از خانه سيگار بکشيد.
خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار می کشيد و می گفت: به احترام لاله خانم است
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0